عاقبت دختر ۱۷ ساله ای با انتخاب مسیر اشتباه
عاقبت دختر ۱۷ ساله ای با انتخاب مسیر اشتباه
دختری که فرشته نام دارد و اهل تهران نیست،شوهر صیغه ای دارد و کارهای خلاف بسیاری را مرتکب شده است. چهره کودکانه و معصوم دخترک باور این را که او عضوی از یک باند سرقت مسلحانه باشد، سخت میکرد. وقتی روبهروی قاضی نشست سرش پایین بود و به موزائیکهای چرک گرفته و رنگ و رو رفته کف اتاق چشم دوخته بود.
پروندهاش را خوانده بودم ۱۷ ساله و اهل یکی از شهرستانهای کوچک استان مرکزی بود. پدر و مادرش وقتی او سه چهار ساله بود از هم جدا شده بودند. آنچه در ابتدا به ذهنم رسید اینکه او، بچه طلاق است و سرنوشت بیشتر آنها جز سردرگمی و تباهی نیست. کنجکاو بودم که بدانم این دختر زیبا چگونه در دام تبهکاران گرفتار شده بود؟ از قاضی اجازه خواستم تا چند دقیقهای با او صحبت کنم.
نوعی بیخیالی در نگاهش دیده میشد. وقتی از او خواستم داستان زندگیاش را برایم تعریف کند با لحن خاصی گفت: من که آبرویم همه جا رفته برای شما هم تعریف میکنم چه بلایی سرم آمده است. مامانم میگفت: همه شهرمان فهمیدند که من چه کار کردهام.
پنج فقره سرقت مسلحانه و زورگیری مرتکب شدهای چرا؟
فرشته در حالی که با انگشتان دستش بازی میکرد انگار با یادآوری خاطرات گذشته بغضش ترکید. از سرنوشت سیاهش گله کرد و آه سردی کشید.
پس از جدایی والدینم مادر سرپرستی ما را بهعهده گرفت. در چنین شرایطی زندگی بسیار سختی داشتیم. چند سال بعد یک روز که برای سرزدن به مادربزرگ بیمارم به تهران میآمدیم در حالی که من و مادرم سوار بر خودروی کرایه بودیم بین راه ماشین ما تصادف کرد. تصادف وحشتناکی بود خدا خواست و زنده ماندیم،
اما به علت ضربهای که به سرم وارد شده بود چند ماه در بیمارستان بستری شدم. بعد از این که حالم بهتر شد متوجه مشکلات عصبیام شدم.
حافظهام را تا حدودی از دست داده بودم و قدرت یادگیریام کم شده بود. به همین دلیل در مدرسه دچار مشکل شدم و پس از چند سال که مردود شدم بالاخره درس و مدرسه را رها کردم. اطرافیان که میدانستند ترک تحصیل کردهام زمزمههایی در گوش مادرم میخواندند که زودتر شوهرش بده، درس که نمیخواند حداقل شوهرش بده یک نانخور از سرت کم شود.
اما من فقط ۱۴ سال داشتم. رویاهای من فراتر از ازدواج و بچهدار شدن بود. دلم میخواست کار کنم استقلال مالی داشته باشم هر چه میخواهم و دوست دارم برای خودم و مادرم بخرم. ولی چه کسی به یک دختر ۱۴ ساله کمسواد کار میداد؟
کمکم داشتم نسبت به ازدواج تغییر عقیده میدادم. با خودم میگفتم حالا که نمیتوانم کار خوبی پیدا کنم و کمکی برای مادرم باشم بهتر است ازدواج کنم و حداقل سربار خانواده نباشم، اما چه کنم که نمیتوانستم به هر کسی دل ببندم. دلم شاهزاده رویاها را میخواست و اسب سفیدی که مرا همراه خود به قصر آرزوها ببرد.
خواستگارها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند اما هیچکدام به دلم نمینشستند. حالادیگر دختری ۱۶ سالهای شده بودم با ظاهری دلپسند و رفتاری دلنشین که خیلی از مادرها آرزو داشتند من عروسشان باشم، اما انگار دست سرنوشت، تقدیر دیگری برایم رقم زده بود. یک روز که همراه خواهرم به پارک رفته بودیم با جمشید آشنا شدم. خوش قیافه و خوش سرو زبان بود .
چند باری او را اطراف خانه، پارک و خیابان ملاقات کردم فکر میکردم حضور او مسیر زندگیام را تغییر خواهد داد. اما ایکاش میفهمیدم این تغییر مسیر مرا به بیراهه میکشاند نه به سوی کاخ آرزوهایم.بعد از گذشت چند ماه جمشید به خواستگاری ام آمد، اما در کمال ناباوری مادرم به سختی مخالفت کرد و گفت: این پسر بیکار به درد زندگی نمیخورد.
نانخور پدرش است. از همه اینها گذشته مردانگی و غیرت هم ندارد!
اما من با شنیدن این حرفها فکر میکردم مادرم اشتباه میکند و نمیداند که جمشید بارها به خاطر من در کوچه و خیابان با پسرهای زیادی دعوا و زد و خورد کرده است. آن موقع فکر میکردم غیرت و مردانگی همین است که آدم بهخاطر دفاع از یک دختر با دیگران دعوا کند. حال آنکه غافل بودم از بازی عجیب این چرخ فلک!
چند ماهی کارم شده بود دعوا و قهر و لجبازی با مادرم. دست آخر هم مادرم کوتاه نیامد و جمشید هم از این همه مخالفت خسته شد و رفت. چند ماه بعد با یکی از خواستگارانم ازدواج کردم. علی پسر خوبی بود اهل کار و زندگی و آرامش! چیزی که حالا قدر آن را میدانم.
اما آن موقع نمیدانستم که در زندگی غیر از دوست داشتن و عشقهای لحظهای خیلی شرایط دیگر هم باید باشد تا زن و شوهر بتوانند براحتی زندگی کنند و من فقط به این فکر میکردم که علی را دوست ندارم پس نمیتوانم با او خوشبخت شوم.
شاید هم نوعی تلقین بود. شاید به زور خودم را مجبور میکردم که او را دوست نداشته باشم. اما هر چه بود کاری کردم که چند ماه پس از ازدواج، شوهرم حاضر شد طلاقم بدهد.
بعد از جدایی، به عقد موقت جمشید درآمدم و این آغاز بدبختی من بود. او مدام به بهانه اینکه پول ندارد و بیکار است و نمیتواند زندگی مستقلی برایم فراهم کند مرا به خانه اش نمیبرد. مادرم نیز پایش را در یک کفش کرده بود حالا که شوهر کردی پس باید به خانه شوهرت بروی.
چند هفتهای از این ماجرا نگذشته بود که متوجه رفتارهای غیرعادی جمشید شدم. گاهی اوقات خوب و سرحال بود اما بعضی وقتها مثل یک گرگ وحشی و درنده میشد.این رفتارهایش هر چند روز یکبار تکرار میشد و هر بار به بهانهای خیالی مرا زیر مشت و لگد میگرفت. بعدها فهمیدم او شیشه مصرف میکند و دچار توهمات عجیب و غریبی میشود و ناخواسته دست به این کارها میزند.
وقتی به او گفتم چرا معتاد شدهای؟ گفت: برای اینکه تو ازدواج کردی . آنقدر ساده بودم که باورم شد از عشق من معتاد شده است. بالاخره با فروختن طلاهایم و پولی که جمشید فراهم کرده بود اتاقی در یکی از محلههای کرج کرایه کردیم و به آنجا رفتم، اما او اغلب شبها دوستانش را به خانه میآورد و انگار نه انگار که زن جوانش در آن خانه زندگی میکند.
یک شب که با چند تا از دوستانش به خانه آمده بود گفت: زودباش لباس بپوش باید بریم تهران!
تعجب کردم، پرسیدم: چرا چه اتفاقی افتاده است؟
گفت: مگه پول نمیخواهی، میخواهیم برویم پول دربیاوریم.
نمیدانستم چه فکری تو سرش هست. لباس پوشیدیم و چهار نفری سوار ماشین دوست جمشید شدیم. پس از رسیدن به تهران در یکی از خیابانهای خلوت غرب مرد جوانی را سوار کردند. چندمتر جلوتر دوستان شوهرم با اسلحه و چاقو به تهدید مرد مسافر پرداخته و هر چه داشت را گرفتند. بعد هم در یک گوشه خلوت پیادهاش کردند و رفتیم.
از این اتفاق شوکه شده بودم. وقتی به خودم آمدم بشدت اعتراض کردم. گفتم من پول دزدی theft نمیخواهم، اما همان شب آنقدر کتکم زد که فکر میکردم دندههایم خرد شده است.
اینکار چندبار دیگر هم تکرار شد و من هربار مجبور بودم با زور و تهدید و کتک نقش بازی کنم. او از من سوءاستفاده میکرد و میگفت: «اگر تو نباشی مردم سوار ماشین ما نمیشوند.» این شد که مرا هم وارد این بازی سیاه کردند. حالا شدهام دزد و سابقهدار.
فرشته در حالی که اشک میریخت گفت: «مادرم که به دیدنم آمد دو دستی زد توی سرش و گفت: «دیدی گفتم این مرد به دردت نمیخورد. حالابه حرف من رسیدی که گفتم این پسره تو را بدبخت میکند.»واقعا که راست میگفت. الان به حرفش رسیدم. اما متاسفانه دیگر خیلی دیر شده است.